۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

مخالف حجاب اجباری



از همان کودکی مخالف بودم معترض بودم.بادها را بهانه میکردم روسری را به باد می سپردم

 و کودکانه به دنبالش میدویدم غش غش میخندیدم، خوشحال بودم.

چیزی هنوز برای سن و سالم شرعا و قانونا اجباری نبود

 مادر تابستان ها مرا باخود به محل کارش میبرد من دخترکی 5-6 ساله بودم یک روز شلوارک آبی 

پایم بود و پاهای لاغر و سیاه سوخته ام پوشش نداشت.

مردی از همکاران مادرم خشمگین شد ، شایدم تحریک!!! 

به مادرم گفت مرا به خانه ببرد و لباسم را عوض کند. 

در کوچه بازی میکردم مردی که در صف نانوایی بود مدام مرا نگاه میکرد.

کودکی 6-7 ساله بودم ولی حس زنانه ام  قوی بود و چشم پاک را از ناپاک خوب تشخیص میدادم

 با همه ی بچگی ام. به من اعتراض کرد که چرا در کوچه بازی میکنم و من فقط نگاهش کردم.

9 ساله شدم مادرم برایم مانتو خرید!! خیلی بلند بود و گشاد اِپُل هم داشت.

به خانه رسیدم اِپُل ها را قیچی کردم و وقتی به خیابان میرفتم پایینش  را گره میزدم تا کوتاه تر شود.

اما روسری همچنان دو گره میخورد...از همان کودکی در مدرسه هم معترض بودم 

و تا پیش دانشگاهی هم ، هروقت گرمم میشد سر کلاس مقنه ام را برمیداشتم و حاضر بودم 

زنگ تفریح را در دفتر بگذرانم و مواخذه شوم.

اکنون که 24 سال از بهترین لحظه های زندگی ام را باید بگذرانم افسرده و پژمرده و هاج و واج مانده ام

 میان این همه اجبار! 

میدانی هموطن ، صبرت به سر میاید وقتی هر روز وقیحانه تر تورا مجبور میکنن چیزی باشی

 که آنها میگویند . همان رنگی را بپوشی همان شکلی باشی که آنها میخواهند.

افکار مسموم ، چشمان ناپاک و دستان هرزه ی اقلیتی سبب شد

 آزادی و فرهنگ و شعور زیر سوال برود و اکثریتی تن در دهند به اجبار حجاب های دروغین! 

حجاب هایی که شعارشان معصونیت بود و ما هرگز مصون نماندیم

 از شر چشمان حریصی که مدام براندازمان میکردند و با قدرت تجسم قویشان مارا برهنه میدیدند . 

مردانی که زنان خود را بقچه پیچ میکردند و از دیدن رنگارنگی زنان دیگران ارضا میشدند.

حجابی که محدودیتس را دست و پا گیر بودنش را با چشمانمان با بند بند بدنمان لمس کردیم 

ولی معصونیتش را هرگز ندیدیم!! هر زن ایرانی دست کم یک بار دستان هرزه ای را بر روی

 تنش که لا به لای پوشش ها و حجاب ها بود حس کرده ولی خفه مانده تا آبرو ریزی نشود و شب را 

در حمام اشک ریخته و انقدر تنش را شسته که پوستش پیر شده!

 زور دارد ببینی مردانی در لباس پلیس به خود اجازه میدهند براندازت کنند و سری از روی تاسف یا تایید

 به پوششت تکان دهند. این روح هر زنی را تحقیر میکند.

 از زنان هم فکرشان هم چیزی نگویم بهتر ست!!! 

حقارت را به چشم دیدیم و می بینیم و سکوت و بغض گلویمان را خراش میدهد..

وقتی بخاطر همنشینی با جنس مخالفت متهم به رابطه ی نامشروع و دادگاهی میشوی

 به درد میاید تمام بودنت! 

وقتی بخاطر موهایت ، بخاطر خنده هایت ، رنگ رژ لبت ، بخاطر پیش پا افتاده ترین و شخصی ترین

 چیزا ها تو را به بند میکشند منزجر میشوی از این سکوت و ترس ات!

 این روزها هرطور که باشی دست کم به یک شب خوابیدن در بندی از زندان ختم میشود.

من از حجاب اجباری که سهل ست از زندگی و هر چیز  اجباری و نکبت باری بیزارم. 

من زنم و به تمامیت بودنم آزادم.و در بند کشیدنم غیر ممکن!

 هیچ قانون و هیچ شرعی نمیتواند مرا مجبور کند 

چیزی باشم که نمیخواهم. حجاب اختیاری به مراتب ارزشمند تر از حجاب اجباریست!

 اینگونه هرکسی با باورش ازادست . در هر مقطعی با " اجبار " مبارزه کردم.

هنوز هم درحال مبارزه ام. مبارزه ای شاید خانگی ... 

بخاطر مبارزاتم نامم در هیچ جایی جز دفتر خاطراتم و وبلاگم ثبت نشده ...

 تنها خواستم سهمی در براندازی اجبار حجاب داشته باشم

هیچ نظری موجود نیست: